سالن زیبایی گل در سعادت اباد
سالن زیبایی گل در سعادت اباد | شروع گرفتن صفر تا صد خدمات زیبایی در انواع لاین مو با کیفیت 100% تضمینی, لطفا میزان اهمیت سالن زیبایی گل در سعادت اباد را با ۵ ستاره مشخص کنید تا ما سریع تر مطلع شده و موضوعات مرتبط با سالن زیبایی گل در سعادت اباد را برای شما فراهم کنیم.۲۶ آبان ۱۴۰۴
سالن زیبایی گل در سعادت اباد هر شش نفر از عوام لازم انواع سالن زیبایی رنگ مو و مراقبت از مو بود تا تگزاس را خفه کنند و مانع از فریاد خشم او از این توهین شوند. هرچند این اظهارات شاد بود، اما هیچکدام به اندازه مارک، مجرم اصلی، به سبک خاصی آرایش نشدند. تمام دوازده نفر در ابداع القاب برای او با یکدیگر رقابت میکردند؛ در این میان، بول هریس، مجری برنامه، پیشتاز بود. بعد از اینکه گاس موری در میان تشویقهای فراوان اعلام سالن آرایشگاه در تهران کرد که قصد دارد مارک را تا چند روز دیگر کتک بزند، گفت: «به شما میگویم، رفقا. به شما میگویم.
سالن زیبایی : باید یک جوری این یارو را مطیع خود کنیم. او موفق شده تمام این تابستان خوشگذرانی ما را خراب کند. او تمام تفریحات ما را خراب کرده بهترین سالن زیبایی در تهران است! و اگر به نحوی از شرش خلاص نشویم، در طول زمستان هم به ترفندهایش ادامه خواهد داد. هیچ کاری نیست که ما انجام دهیم و او آن را خراب نکند. جای تعجب است که او امشب از این ماجرا باخبر نشده و سعی نکرده ما را فراری دهد…» مری ونس اضافه کرد: «کاش این کار را میکرد! قسم به خدا! پشیمان میسالن زیبایی در تهران شد!» جمعیت غریدند: «شرط میبندم که این کار را خواهد کرد!» بول ادامه داد: «اینجا به اندازه کافی از ما سالن آرایش و زیبایی سالن آرایش و زیبایی هست که بتوانیم از پسش بربیاییم. به همین دلیل است که او جرات نمیکند این کار را بکند، چون او چیزی جز یک بزدلِ سرزنششده نیست. او جرات نمیکند صورتش را نشان دهد…» درست اینجا بود که بول هریس ایستاد.
سالن زیبایی گل در سعادت اباد
میپرسی چرا؟ شاید داستان ضیافت بلشصر و دستنوشتهی ضربالمثلگونهاش را به خاطر داشته باشید. نقاشی بسیار معروفی از آن صحنه وجود دارد که توصیف آن ضرری ندارد. این نقاشی، تالار ضیافت پادشاه را نشان میدهد؛ اتاقی باشکوه و میزی مملو از هرگونه خوراکی لذیذ قابل تصور. جمعیتی شاد و سرخوش در اطراف آن گرد آمدهاند و پادشاه در رأس آنها قرار دارد. و بر روی دیوار پشت سر آنها، دست وحشتناک و هشدار نابودی قرار دارد. پادشاه مانند مردی است که روحی دیده است. انگشت لرزانش به نشانه اشاره دارد و چشمانش از وحشت برق می زند. و این بهترین توصیفی است که می توان در آن لحظه از بول هریس، جوجه یک ساله لاف زن، گفت. خنده در یک لحظه قطع شد.
انگار که همه افراد حاضر در جمعیت به طرز فجیعی کشته شده بودند. همه آنها خیره شده بودند و از وحشت نفس نفس میزدند، چیزی کمتر از وحشت بول. در سایه درختان، شخصی ایستاده بود که به نظر میرسید آنها را فلج کرده است. در تاریکی نمیتوانستند چهرهاش را ببینند، اما یونیفرم و هیکلش را میشناختند. ستوان آلن بود! و در دستش دفترچهای داشت که با آرامش نام دانشجویانی را که میدید، روی آن یادداشت میکرد! یک یا دو لحظه بعد همه چیز تمام شد. پسرها وحشتزده متوجه نابودی خود شدند و یک فکر از ذهن هر یک از آنها گذشت. شاید او هنوز مرا نشناخته است! و سپس، همه با هم، از جا پریدند و به سمت تاریکی درختان دویدند.
ضیافتشان را نیمهکاره پشت سر گذاشتند. و یک دقیقه بعد، شش نفر از عوام الناسِ خنده کنان جلو آمدند و در تصاحب غنایم به «آلن» پیوستند. فصل بیست و چهارم یک انتقام وحشتناک. اگر یک ماه تلاش میکردید، نمیتوانستید هفت پسر کاملاً خوشحال دیگر را تصور کنید. به محض اینکه مطمئن شدند دشمن کاملاً از بین رفته است، به سرعت وحشی شدند. نقشه آنها چنان بینقص عمل کرده بود! و چنان ناگهانی و کامل! آنها رقصیدند، یکدیگر را در آغوش گرفتند و از شادی فریاد زدند – همه آنها به جز سرخپوست صرفهجو که با جدیت سهم دو برابر آذوقه خود را ذخیره میکرد.
مارک خندید و گفت: «ما کاملاً در امان هستیم. چون بچههای یک ساله جرات برگشتن ندارند.» حدسش درست از آب درآمد. بول و جمعیتش آنقدر از پایان وحشتناک خوشگذرانیشان وحشتزده و مطیع شده بودند که مثل سگهای شلاقخورده دزدکی به اردوگاه برگشتند. و در این میان، فقط باور کنید که آن عوامِ بدجنس سراغ خوراکیها نرفتند. حتی اگر همهشان مثل هندیها بودند، برای دو برابر بقیه هم کافی بود. حتی کشیش که معمولاً به «خوشخوراکِ غیرمنطقی» اعتقادی نداشت، آنقدر شرافتش را فراموش کرد که یک پای کدو حلوایی در یک دست و یک تکه کیک میوهای در دست دیگر گرفت و سعی کرد هر دو را همزمان بخورد.
کاری که تقریباً به اندازهی نوشیدن دو لیوان آب با هم برایش دشوار بود. پنج دقیقهی بعد، همه خود را وقف وظیفهی خوردن کردند، مگر مواقعی که یکی از آنها لازم میدید دوباره روی زمین بیفتد و از خنده منفجر شود. در آن شرایط باید آنها را ترک میکردیم و به اردوگاه برمیگشتیم، جایی که اتفاقات جالبی میافتاد، اتفاقاتی که قرار بود در آن زمین پیکنیکِ بدفرجام، دقیقاً همان «ضیافت بلشازار» را تکرار کنند. بول هریس و همراهانش دزدکی وارد اردوگاه شدند، تقریباً با همان تعداد زیادی از بچههای یک ساله که هرگز در هیچ کجا دیده نشده بودند. آنها با عجله از کنار نگهبان گذشتند، بدون اینکه حتی برای علامت دادن به او بایستند.
سالن زیبایی گل در سعادت اباد حالا دیگر چه اهمیتی داشتند؟ همه آنها اخراج شده بودند! آنها چند لحظه با ناراحتی کنار آتش اردوگاه ایستادند و با هم زمزمه کردند. و سپس به چادرهایشان رفتند و تا جایی که میتوانستند شب طولانی و خستهکننده را گذراندند. هر یک از چادرهای «کمپ دیدهبانی» دو نفر را در خود جای میداد. بول و گاس موری با هم چادر زدند و وارد شدند، نشستند و سپس با غم به یکدیگر خیره شدند. هیچکدام از آنها مدتی چیزی نگفتند، زیرا هیچکدام حرفی برای گفتن نداشتند.
گل سعادت اباد
بالاخره بول زمزمه سالن آرایشگاه در تهران کرد: «فکر میکنی آلن چطور فهمیده؟» «نمیدانم،» دیگری غرغر کرد. «فکر کنم او ما را دید که بیرون رفتیم. یا، شاید کسی به او گفته باشد؛ مثلاً مالوری.» بول با اینکه میدانست موری منظورش را جدی نمیگیرد، پاسخ داد: «درست مثل خودش میشود. گاس، خجالت بکش، میدانی چیزی که باعث میشود از اخراج شدن به خاطر این موضوع بترسم، تصور این است که آن آدم گیج و مبهوت به آن افتخار کند! شانس با توست! من میتوانم…» بول درست همان موقع ایستاد؛ وقفهای تکاندهنده ایجاد سالن زیبایی در تهران شد.
چهرهی رنگپریدهی مری ونس به داخل چادر خیره شده بود و مری از هیجان نفس نفس میزد. بول فریاد زد: «چی شده؟» «آلن… آلن، رفیق!» «در مورد او چطور؟» «او در چادرش است!» «چی!» «بله! صدایش را شنیدم. رفتم و داخل را نگاه کردم! خواب بود! چیزی که ما دیدیم آلن نبود!» بول نفس زنان گفت: «به خاطر خدا! منظورت چیست؟» «بهت میگم که آلن نبود! چرا اینجوری بهم زل زدی؟ آلن از چادرش بیرون نیومده. نگهبان اینو بهم گفت!» بول و گاس موری از شدت تعجب شاخ درآوردند.
سالن زیبایی گل در سعادت اباد اگر دنیا همین الان به آخر میرسید، آنها نمیتوانستند بیشتر از این گیج شوند. «نه از چادرش!» آنها نفس نفس زنان گفتند. «پس، به نام خدا! چه کسی را دیدیم؟» «نمیدانم؛ اما آلن نبود.» «اما او یونیفرمش را داشت، رفیق! و هنوز هیچ کدام از مامورین دیگر از منطقه نیامدهاند! او تنها کسی بهترین سالن زیبایی در تهران است که اینجاست؛ حتماً آلن بوده است!» ونس هم به اندازه دوستانش گیج شده انواع سالن زیبایی رنگ مو و مراقبت از مو بود.


















