آرایشگاه زنانه سمت ونک
آرایشگاه زنانه سمت ونک | شروع گرفتن صفر تا صد خدمات زیبایی در انواع لاین مو با کیفیت 100% تضمینی, لطفا میزان اهمیت آرایشگاه زنانه سمت ونک را با ۵ ستاره مشخص کنید تا ما سریع تر مطلع شده و موضوعات مرتبط با آرایشگاه زنانه سمت ونک را برای شما فراهم کنیم.۲۶ آبان ۱۴۰۴
آرایشگاه زنانه سمت ونک کمی بعد سرش را بالا آورد و به عکس قابشدهی کوچکی که بالای تختش انواع سالن زیبایی رنگ مو و مراقبت از مو بود، رسید. گفت: «از طرف دختر کوچولوم سالن آرایش و زیبایی سالن آرایش و زیبایی هست.» و کارت و عکس را به دختر کوچولو داد. پسر به آنها نگاه سالن آرایشگاه در تهران کرد. عکس، عکس کودکی حدوداً هشت ساله بود، با چهرهای نسبتاً دلنشین و چشمانی درشت، متعجب و صادق. حدود یک دقیقه با دقت به آن نگاه کرد و یکی دو بار با مهربانی سر تکان داد و بدون هیچ حرفی آن را پس داد. همین که هاردی برگشت تا عکس را سر جایش بگذارد.
سالن زیبایی : پسرک سریع به جلو خم سالن زیبایی در تهران شد، هفتتیر را برداشت و آن را در جیبش گذاشت. ده دقیقهای از رفتنش گذشته بود که دوباره صدای قدمی آمد؛ درِ بطری بالا رفت و جوانک بیهیچ کلامی دوباره وارد شد، جعبهی جین را روبروی هاردی بالا کشید و نگاهی طولانی و خیره به او انداخت. در پاسخ به «سلام! چه خبر؟» هاردی پاسخ مستقیمی نداد، اما چشمانش که پیش از این نگاهی آرام و بیتفاوت داشتند، اکنون با درخششی مشتاق میدرخشیدند که بیشک توجه را به خود جلب میکرد.
آرایشگاه زنانه سمت ونک
چهرهی قهوهای زیتونیاش رنگپریده و تقریباً سفید شده بود. و وقتی صحبت میکرد، هرچند آهسته، با هیجان آشکاری همراه بود و یکی دو بار سرفه کرد، گویی گلویش خشک شده بود. گفت: «بچهها میگویند ورشکستهاید.» هاردی با تعجب پاسخ داد: «کاملاً ورشکسته!» «چیزی برات مونده؟» «هیچی… مطلقاً هیچی!» «ادعای شما کجاست؟» «فردا میرم!» جوان سرش را تکان داد و لبخند کمرنگی زد. آنقدر جدی بود که هاردی با تعجب تسلیم بازجویی شد. «سنگی پیدا کردی؟» «نه، ده ماه، پنج پوند هم نمیارزه!» «پسرهایت کجا هستند؟» «رفته. من دیروز بهشون پول دادم.» «نه، نرفتهاند . اینجا را ببین،» او سریعتر اضافه کرد، «وقتی اینجا بودم قبل از اینکه تپانچهات را بردارم. میبینی، به نظرم آمد که میخواهی از آن استفاده کنی.
حالا میتوانی از آن روی کس دیگری استفاده کنی.» جوان به جلو خم شد و آرامتر و سریعتر صحبت کرد. «وقتی از شما جدا شدم، کمی در مسیر قدیمی قدم زدم، اما شمع اینجا بیناییام را از دست داد و از مسیر خارج شدم. یک دقیقه ایستادم و بعد صدای صحبت چند کافر را شنیدم و به سمت صدا رفتم. آنها را صدا زدم، اما آنها صدایم را نشنیدند؛ و داشتم نزدیکتر میرفتم که چیزی دیدم که باعث شد هر چه میدانم گوش کنم. بیشتر شنیدم و یواشکی نزدیکتر شدم. کاملاً نزدیک شدم و از میان علفها نگاه کردم.
پنج پسر دور یک کنده شمع روشن نشسته بودند؛ تکهای پارچه سیاه جلوی آنها بود و داشتند الماسها را میشمردند ! یک قوطی خردل هم پر بود. حدود بیست یارد یواشکی عقب رفتم و صدا زدم. چراغ فوراً خاموش شد و وقتی دوباره صدا زدم، یکی از پسرها بیرون آمد. از او پرسیدم که رفیقش کیست و او مرا به کلبه شما آورد.» هاردی لحظهای گیج نشست. دستش بیاختیار روی تپانچهای که در آن قرار داده شده بود، بسته شد و سپس، برخاست و فانوسی را که جوان برداشته بود، دنبال کرد.
آنها وارد کلبه شدند و پسرها را در حال تقسیم غنایم گیر انداختند. آنها قوطی خردل را پر از سس یافتند و روی هر یک از کافرها یک آذوقه شخصی که از رفقایش پنهان کرده بودند، پیدا کردند. جان هاردی آن شب مانند کسانی که بار خود را به دوش کشیده و به جایگاه آرامش رسیدهاند، خوابید. و در خواب تصویری دید. چادر برزنتی، کاخی از مرمر سفید بود و همانطور که او آنجا دراز کشیده بود، چیزهای زیبایی در اطرافش پراکنده بودند؛ اما، فراتر از همه اینها، در میان آسمان، حلقهای از گلهای روشن و رنگارنگ، زیباتر از هر آنچه که تا به حال دیده بود.
در مقابلش آویزان بود؛ و در میان حلقه آن، چهره یک کودک دیده میشد، و بالاتر از همه، خطی از نوشتههای کوچک کج و معوج وجود داشت، و حروفی که با طلای درخشان خودنمایی میکردند، این بودند: «برای پدر عزیزم، از طرف دختر کوچک و دوستداشتنیاش، گریسی». این رویای کریسمس جان هاردی بود. در سال ۱۸۸۵، نیو راش و کولزبورگ کوپیه نامهایی بودند که تقریباً فراموش شده بودند و به جای آنها کیمبرلی و اردوگاههای همسایهاش حکمفرما شدند. به همان نسبت که اردوگاه چادرنشین به شهری بزرگ تبدیل شده بود.
به همان نسبت که حفاریهای کوچک به معدنی عظیم تبدیل شده بودند، به همان نسبت نیز انسانها و اوضاع تغییر کرده بودند؛ و حتی جان هاردی نیز رونق و شکوفایی یافته بود. یک ضربه شانس پایش را روی اولین پله نردبان فورچون گذاشته بود و یک ذهن زیرک و خونسرد بقیه کارها را انجام داده بود.
آرایشگاه زنانه سمت ونک هاردی حفار، در چادر برزنتی کوچکش، دیگر وجود نداشت و به جای او جان هاردی، اسکیمو، سرمایهدار، سفتهباز، مدیر شرکتها و غیره ایستاده بود. اما این تغییر، در نهایت، اصلاً تغییری ایجاد نکرد.
سمت ونک
مرد همان بود و همان ویژگیهایی که در کنار دیگر حفاریکنندگان، او را به عنوان یک مرد سفیدپوست معرفی کرده بود، اکنون احترام طبقه دیگری را برای او به ارمغان آورده بود. آرام و خویشتندار، رک و فسادناپذیر، او به همان اندازه که چنین مردانی میتوانند محبوب باشند، محبوب بود. به ویژه در یک مورد خاص، او بدون تغییر باقی ماند. «دختر کوچکش» هنوز «دختر کوچکش» بود، با وجود اینکه حالا بالای بیست سال داشت. در طول ده سال، حتی یک هفته هم از او غافل نشده بود.
و در تمام دنیا حتی یک فکر، یک آرزو، یک میل نداشت که هدفش خوشبختی و لذت او نباشد. او در کرانههای رودخانه وال خانهاش را ساخته بود. مزرعهای قدیمی بود، با درختان بزرگ و کهنسال و مسیرهای سایهدار و پرچینهای سبز، و یک بیشه پرتقال که تا کنار رودخانه امتداد داشت، و یک قایق روی آب، که میشد در آن نفس شکوفههای پرتقال را استنشاق کرد. هاردی تقریباً تمام وقتش را در اینجا، کاملاً شاد و راضی، در جمع «دختر کوچکش» میگذراند. اما با این حال، برگهای گل رز مچاله شده در رختخواب جان هاردی وجود داشت.
اولین فکر این بود که روزی او، فرزندش، عاشق کس دیگری خواهد سالن زیبایی در تهران شد، و او که تمام عمرش او را میپرستید، توسط غریبهای که حتی او هنوز از وجودش آگاه نبود، جایگزین خواهد شد. دیگری آرزویی بود که اکنون نیمه فراموش شده و برآورده نشده بود – آرزوی یافتن جوانی که دوازده سال پیش چنین خدمتی به او کرده بود. هر تلاشی شکست خورده بود، هر تدبیری بیثمر بود. بدون دانستن نامش، با توجه به ظاهرش، چه شانسی برای یافتن او وجود داشت؟ او فقط یک راهنما داشت.
آرایشگاه زنانه سمت ونک در نور ضعیف و نامطمئن فانوس، به چشمان جوان تکیه داده انواع سالن زیبایی رنگ مو و مراقبت از مو بود و به نظر میرسید که او را میشناسد، و فکر میسالن آرایشگاه در تهران کرد که آنها را خواهد شناخت. اگر دوباره فرصتی برای نگاه کردن به آنها پیدا میکرد، اشتباه نمیکرد. رنگ آنها را به خاطر داشت، وقتی نامه گریس را آورد، آنها را تاریک و خاموش به یاد داشت. وقتی به کلبه کوچک برگشت، دوباره آنها را درخشان و گویا به یاد آورد و حالا میتوانست آنها را ببیند.


















