سالن آرایش در مرزداران
سالن آرایش در مرزداران | شروع گرفتن صفر تا صد خدمات زیبایی در انواع لاین مو با کیفیت 100% تضمینی, لطفا میزان اهمیت سالن آرایش در مرزداران را با ۵ ستاره مشخص کنید تا ما سریع تر مطلع شده و موضوعات مرتبط با سالن آرایش در مرزداران را برای شما فراهم کنیم.۲۶ آبان ۱۴۰۴
سالن آرایش در مرزداران گفت: «وقتی به او رسیدم، داشت خم میسالن زیبایی در تهران شد تا فتیله دیگری روشن کند. وقتی به سمتم برگشت، هر دو بازویش را گرفتم و سعی کردم او را بیرون ببرم. مثل یک مسابقه کشتی انواع سالن زیبایی رنگ مو و مراقبت از مو بود، چون او مبارزه را نشان میداد. صورتم روی یک شانهاش بود، همانطور که صورت او روی شانه من بود؛ اما صورت من به سمت گلولهها بود.» تکهای از سنگی که صورت کسیدی بیچاره را خرد کرده بود، به پشت سر همکارش فرو رفت و او دیگر هرگز تکان نخورد. کسیدی ماهها در بیمارستان بستری بود، باندپیچی شده، چشمبند زده، به سختی زنده بود.
سالن زیبایی : و زنی که او کنارش ایستاده بود، کنارش ایستاده بود. وقتی توانست راه برود، به بازوی او تکیه میداد. وقتی حالش بهتر شد، به خانهی او رفت تا ماهها دیگر از او مراقبت شود. او هرگز شکایت نکرد و ناامید نشد، اگرچه میدانست که یک چشمش را از دست داده و فکر میسالن آرایشگاه در تهران کرد چشم دیگرش را هم از دست خواهد داد. حدود هفت یا هشت ماه گذشته بود و او داشت خوب و قوی میشد – داشت شفا پیدا میکرد. او همیشه از اولین نگاه به او وحشت داشت و به همین دلیل آینهها را از اتاقهایی که او رفت و آمد میکرد، برداشته بود.
سالن آرایش در مرزداران
اما یک روز، وقتی مدتی بیرون بود، او را در حالی که روی مبل دراز کشیده بود، دید که بانداژ چشمانش را برداشته و یک لیوان دستی روی فرش نزدیکش افتاده بهترین سالن زیبایی در تهران است. این تنها باری بود که او غش کرده بود یا به هر نحوی تسلیم شده بود. بعد از شام گفت: «حالا که میدانم، دیگر خیلی برایم مهم نیست. این تعلیق بود که نگرانم میکرد.» و بعد از مکثی، با صدایی که انگار صدای تپش قلبش را میشنید ، اضافه کرد : «به زودی میتوانم دوباره کار کنم و حالم خوب خواهد شد.» خانم مالاندان گفت: «این تنها اشارهای بود که او تا به حال به تغییر شکل خود کرده بود. من معتقدم که از روی ظرافت و توجه به احساسات من بود که او هرگز در مورد آن صحبت نکرد.
حتی نمیشد دید که او هرگز به آن فکر کرده باشد، زیرا او آن مردانگی باشکوهی را داشت که نمیدانست خودآگاهی یعنی چه.» «فقط یک چیز بیشک نشان میداد که او واقعاً این را حس میکرد، و اینکه احساس میکرد نسبت به تمام وعدههای گذشتهاش بیاعتنا است. حتماً طرز صحبت کردنش را دیدهای؟» او رو به من کرد و گفت: «مثل یک مرد کارگر صحبت میکرد. این تنها سپر او بود. او عمداً خودش را تا آن سطح پایین میآورد تا از آن برجستگی و ترحمی که به عنوان یک جنتلمن به او داده میشد، در امان بماند.
امیدش این بود که بیسروصدا زندگی را بگذراند. با من، و فقط با من، او هیچ استتار، هیچ پنهانکاری، هیچ احتیاطی نداشت!» او همیشه از امورشان به عنوان اموری یکسان صحبت میکرد، تا توهمی را که از همان ابتدا در او تقویت کرده بود، حفظ کند، زمانی که با جدیت به او گفته بود: «منحل کردن کسب و کار شرکت در حال حاضر هرگز فایدهای ندارد. این به معنای فدا کردن همه چیز است.» او موافقت کرد هر کاری را که او درست میدانست انجام دهد؛ و در پایان هر ماه، با دقت حساب شده، مبلغی کمتر یا بیشتر از «سود شرکت در آن ماه» را به او میداد.
او همیشه از «سود» خودش چیزی – هر چقدر هم کم – برای خرج کردن برای مولی، که همیشه حیوان خانگی و همراهش بود، کنار میگذاشت. درآمد حاصل از فروش خانه و مبلمان – وقتی که باید از آنها صرف نظر میکرد – به خانم مالاندان «به عنوان جایگزین» داده میسالن زیبایی در تهران شد و او به خانههای اجارهای میرفت زیرا «در آنجا احساس راحتی بیشتری میکرد و زمان بیشتری برای کمک به مولی داشت»، نه به این دلیل که او مراقب آبروی مولی بود و وقتی حالش به اندازه کافی خوب میشد که بتواند به تنهایی راه برود، در خانه نمیماند.
سالن آرایش در مرزداران او زندگیاش را به من داد! او مرگ زنده را به خاطر من تحمل کرد! او زمانی زندگی کرد که مردن میتوانست هزاران رحمت باشد. او تمام آنچه را که یک انسان میتوانست تحمل کند، تحمل کرد و هرگز از آن کینه به دل نگرفت. و من… من قلبش را به دو نیم کردم وقتی که کمکش را رد کردم!
مرزداران
میدانم! کاش قبل از اینکه آن نگاهش را که به من انداخت، وقتی به او گفتم که نمیتوانم کمکش را قبول کنم، ببینم، مرده بودم. ماهها گذشت و او به سراغ من نیامد – او که قبلاً روز اول هر ماه اینجا بود. اما میدانستم که او نزدیک است. دو بار او را دیدم که شبها به آرامی از آنجا عبور میکرد، در حالی که آمده بود تا مراقب ما باشد. بار اول خیلی تعجب کردم که تماس بگیرم. بار دوم او را صدا زدم و او به سراغم آمد. او تا دیروقت آن شب ماند؛ و دوباره خوشحال رفت زیرا ما دومین پیمان خود را ثبت کردیم: اینکه اگر ما (من و مولی) واقعاً به چیزی نیاز داشتیم، برایش بفرستیم؛ که اگر او بیمار بود یا به دوستی نیاز داشت، امتیاز دوستی باید از آن ما باشد.
وقتی کسیدی «کسب و کار» شرکت را گسترش داد – یعنی برای یافتن قراردادهایی در خطوط مختلف راهآهن به کیپ کلونی، ناتال و ترانسوال رفت – همچنان «سود» را با مفصلترین صورتحسابها پرداخت میکرد، که خانم مالاندان، به عنوان شریک، احساس میکرد موظف به مطالعهی آنهاست و به عنوان یک زن، اغلب از شدت ناامیدی گریه میکرد. این ماجرا چندین سال ادامه داشت، و تنها پس از رفتن او به باربرتون، «برای نزدیک بودن به محل کسب و کار»، چیزی او را به این شک انداخت که سرمایه مشترکی که در کسب و کار قفل شده، همه یک تحمیل سخاوتمندانه است.
خانم مالاندان گفت: «فقط به این پیشنهاد نیاز بود تا زنجیرهای وحشتناک از شواهد – شواهدی از سخاوت و کمک صبورانه و با درایت او – شواهدی از رضایت کورکورانه و حماقت من – را به من نشان دهد. دفعه بعد که آمد با او صحبت کردم. او میتوانست ببیند که من میدانم، و او به سادگی گفت که «رالف هم همین کار را برای او میکرد.» خدا مرا ببخشد!
سالن آرایش در مرزداران او مدتی ساکت ماند و وقتی دوباره صحبت سالن آرایشگاه در تهران کرد، صدایش میلرزید و تنها کاری که از دستش بر میآمد این انواع سالن زیبایی رنگ مو و مراقبت از مو بود که جلوی خودش را بگیرد تا بتواند حرفی بزند. نمیتوانستم تحمل کنم که به صورتش نگاه کنم. او گفت: «شما دو نفر او را دیدهاید.» و رو به من کرد و افزود: «شما او را میشناختید. من دوست داشتم همه چیز را در مورد او به شما بگویم؛ و حالا که میدانم او مرا دوست داشت، دوست دارم به شما بگویم که فکر میکنم بزرگترین افتخاری که یک زن میتواند داشته باشد این بهترین سالن زیبایی در تهران است که توسط چنین مردی دوست داشته شود.


















